داستان لیلی و مجنون


mobinajooooooo

سلام بچه ها خوبید؟

زدم تو کار لیلی مجنون

خیلی باحاله

 

بخونید

طفلکی مجنون روزي مجنون براي ديدن ليلي بعد از کلي سرگردوني مسير عبور اون رو پيدا ميکنه و از ساعت هاي اوليه صبح ميره و سر راه ليليش ميشينه تا شايد روزگار يارش بشه و بتونه معشوقه خودش رو ببينه اينقدر اونجا به انتظار ميشنه تا آفتاب غروب ميکنه و مجنون از رويه خستگي خوابش ميبره از دست روزگار بد در همون زمان ليلي مياد و از اون مسير عبور ميکنه . از همراهانش ميپرسه که اين کيه که اينجا سر راه خوابش برده ؟ بهش ميگند که اين همون مجنونه تو هست که بخاطره ديدن شما از صبح تا الان اينجا نشسته و اينقدر خسته شده که خوابش برده . ليلي لبخندي ميزنه و چند تا گردو از تويه جيبش بيرون مياره و ميندازه تويه دامن مجنون و به راهش ادامه ميده و ميره . بعد از ساعاتي مجنون از خواب بيدار ميشه و سوال ميکنه که اين گردو ها چيه تويه دامن من ؟ اطرافياني که اونجا بودند ماجرا رو براش تعريف ميکنند و بهش ميگند که ليلي وقتي فهميد تو بخاطرش اين همه وقت اينجا نشستي لبخندي براي تو زد و رفت اما به يکباره ميبينند که مجنون به سرش ميزنه و گريه ميکنه
سوال ميکنند که چي شده ؟ چرا اينطور ميکني با خودت ؟
ميگه شما نميدونيد ! ليلي با اين کارش به من فهموند که تو هنوز بايد بري گردو بازي و عاشقي کار تو نيست



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:,ساعت 10:14 توسط mobina| |


Power By: LoxBlog.Com